جدول جو
جدول جو

معنی پیر دلیل - جستجوی لغت در جدول جو

پیر دلیل
(رِ دَ)
منصبی در حوزۀ شیخ و مریدان. یکی از مراتب درویشان. در اصطلاح صوفیان کسی را گویند که واسطۀ میان مرید و مرشد کامل است. (فرهنگ نظام)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پیر دیر
تصویر پیر دیر
در تصوف راهب پیر، شیخ و مرشد کامل
رهبر، پیشوا
شخص بسیار آزموده و با تجربه، برای مثال مغان را خبر کرد و پیران دیر / ندیدم در آن انجمن روی خیر (سعدی۱ - ۱۷۸)
فرهنگ فارسی عمید
(رِ خَ)
مراد ابراهیم پیغمبر است:
بشد ز ملت پور خلیل، حمزه پدید
که بد بقوت اسلام احمد و حیدر.
ناصرخسرو.
رجوع به ابراهیم شود
لغت نامه دهخدا
(رَ خَ)
دهی از دهستان مغان بخش گرمی شهرستان اردبیل واقع در 20هزارگزی شمال خاوری گرمی و 80هزارگزی شوسۀ گرمی به بیله سوار. جلگه، گرمسیر. دارای 101 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات و حبوبات. شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(رِ دَ / دِ)
رهبان:
مغان را خبر کرد و پیران دیر
ندیدم در آن انجمن روی خیر.
سعدی.
، قائد. پیشوا. امام، سخت آزموده در امری سخت با آگاهی در کاری: فلان پیر دیر است، از رموز کارها بس آگاهست
لغت نامه دهخدا
(دَ)
مرکّب از: بی + دلیل، بدون برهان. بدون حجت. که دلیل ندارد. رجوع به دلیل شود
لغت نامه دهخدا
رهبان پیر کشیش روحانی: مغانرا خبر کرد و پیران دیر ندیدم در آن انجمن روی خیر. (سعدی)، قاید پیشوا، سخت آزموده بسیار مجرب: قلان پیر دیر است. یا پیر سالخورده (سالخورده)، پیر کهن سال. یا پیر سغدی. آلتی موسیقی در قدیم و ظاهرا شهرود (منسوب بابوحفص سغدی) : نخستین شکستند بر خوان خمار پس از بزم و رامش گرفتند کار. شد از ناله آن پیر سغدی بجوش که نامش بخاری بر آرد خروش. (گرشاسب نامه 271)، شراب کهنه. یا پیر سگ. سگ سالخورده، دشنامی است پیران را. یا پیر سگ. دشنامی است پیران را. یا پیر ششم چرخ. مشتری برجیس اورمزد. یا پیر صحبت. مرشد پیر طریقت: نخست موعظه پیر صحبت این حرف است که از مصاحب نا جنس احتراز کنیدخ (حافظ) توضیحدر نسخ دیگر: پیر میفروش این است. یا پیر صفه هفتم. ستاره زحل کیوان: آنکه پیر صفه هفتم سبکدل شد ز رشک از وقار تو بر او چندان گران آمدست. (سنائی) یا پیر طریقت. مرشد شیخ: پیر طریقت گفت: الهی، عارف ترا بنور تو میداند... . یا پیر غلام. غلام پیر خدمتکار سالخورده، کهتر سالخورده برابر پادشاهان و بزرگان از خود بتواضع بدین کلمه یاد کند. یا پیر فلک. فلک کهن سال گیتی سالخورده، زحل کیوان. یا پیر کار. استاد کار دانای کار: کدو خوش بنزدیک نرگس بکار سفارش چه حاجت ک تویی پیر کار. (ظهوری) یا پیر کشته غوغا. عثمان ابن عفان. یا پیر کفتار. کفتار پیر و مسن، پیری پلید و بد. یا پیر کفتار. پیری پلید و بد. (غالبا زنان یکدیگر را بهنگام توهین خطاب کنند)، یا پیر کله پز. طباخی که سر بریان و پاچه پزد. یا پیر کنعان. یعقوب علیه السلام: شنیده ام سخنی خوش که پیر کنعان گفت: فراق یار نه آن میکند که بتوان گفت. (حافظ) یا پیر گیر. خطابی طنز آمیز گبر و زردشتی کهن سال را، خطابی توهین آمیز کافر را (مطلقا)، یا پیر گرگ. -1 گرگ سالخورده گرگ مسن، اصطلاحی است ستایش آمیز مردی آزموده مجرب و گربز و دلیر گرگ پیر: شنیدستی آن داستان بزرگ که ارجاسب زد آن گو پیر گرگ، (شا. لغ)، دشنام گونه ای پیران آزموده و محیل را: بیامد پس آن بیدرفش سترگ پلیدی سگی جادویی پیر گرگ. (دقیقی) یا پیر گرگ بغل زن. سقرلاط دوز: همه عمر سر گشته گردون دوید چنین پیر گرگ بغل زن ندید. (وحید در وصف سقرلاط دوز) یاپیر مغان. بزرگ مغان پیشوای دین زردشتی، رهبان دیر، ریش سفید میکده پیرمیفروش: گفتم شراب و خرقه نه آیین مذهب است گفت: این عمل بمذهب پیر مغان کنند. (حافظ)، رند، پیر طریقت. یا پیر منحنی نالان. -1 سالخورده گوژ پشت زاری کننده، چنگ خمیده. یا پیر میخانه. پیر میکده: پیر میخانه همی خواند معمایی دوش از خط جام که فرجام چه خواهد بودن ک (حافظ) -2 پیر طریقت. یا پیر میفروش. پیر خمار سالخورده باده فروش، پیر میکده: دی پیر میفروش که ذکرش بخیر باد، گفتا: شراب نوش و غم دل ببر زیاد. (حافظ)، پیر طریقت. یا پیر میکده. پیر میفروش: به پیر میکده گفتم که: چیست راه نجات ک بخواست جام می وگفت: عیب (راز) پوشیدن، پیر طریقت. یا پیر و استاد. مرشد کامل و معلم: هر چه از پیر و استاد میدانست بکار برد. یا پیر و پاتال پیر پاتال پیر پاتیل پیر پتال. پیر. یا پیر و پکر. رجوع به هریک از این دو شود. یا پیر و پیغمبر. مرشد و نبی: سوگند به پیر و پیغمبر (قسم مغلظ و شدید)، یا پیر وجوان. شیخ وشاب همه همگان قاطبتا: همه مر گراییم پیر و جوان که مرگست چون شیر و ما آهوان. (شا. لغ) یا پیر هافهافو هفهفو. پیری که دندانهای وی ریخته سخت پیر. یا پیر هشت خلد. رضوان فرشته موکل بر بهشت. یا پیر هفت فلک. زحل کیوان
فرهنگ لغت هوشیار
بی جهت، بی خود، بی سبب، بدون سبب
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از بی دلیل
تصویر بی دلیل
بدون سببٍ
دیکشنری فارسی به عربی
تصویری از بی دلیل
تصویر بی دلیل
Gratuitous, Unnecessarily, Unprovoked
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از بی دلیل
تصویر بی دلیل
gratuit, inutilement, non provoqué
دیکشنری فارسی به فرانسوی
لفظی احترام آمیز برای افراد ناشناس
فرهنگ گویش مازندرانی
گنجشکی قهوه ای رنگ که آوازی شبیه بلبل دارد
فرهنگ گویش مازندرانی
تصویری از بی دلیل
تصویر بی دلیل
מיותר , באופן מיותר , לא מתגרה
دیکشنری فارسی به عبری
تصویری از بی دلیل
تصویر بی دلیل
غیر ضروری , غیر ضروری طور پر , بغیر کسی وجہ کے
دیکشنری فارسی به اردو
تصویری از بی دلیل
تصویر بی دلیل
অযৌক্তিক , অকারণে , অকারণ
دیکشنری فارسی به بنگالی
تصویری از بی دلیل
تصویر بی دلیل
zisizo na maana, bila lazima, isiyo na provokeshini
دیکشنری فارسی به سواحیلی
تصویری از بی دلیل
تصویر بی دلیل
gereksiz, gereksiz yere, gerekçesiz
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
تصویری از بی دلیل
تصویر بی دلیل
불필요한 , 불필요하게 , 이유 없는
دیکشنری فارسی به کره ای
تصویری از بی دلیل
تصویر بی دلیل
不必要な , 不必要に , 何の前触れもない
دیکشنری فارسی به ژاپنی
تصویری از بی دلیل
تصویر بی دلیل
беспричинный , ненужно , без причины
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از بی دلیل
تصویر بی دلیل
unnötig, unbegründet
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از بی دلیل
تصویر بی دلیل
tidak perlu, secara tidak perlu, tanpa provokasi
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از بی دلیل
تصویر بی دلیل
ไม่จำเป็น , โดยไม่จำเป็น , โดยไม่มีเหตุผล
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از بی دلیل
تصویر بی دلیل
overbodig, onnodig, ongegrond
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از بی دلیل
تصویر بی دلیل
gratuito, innecesariamente, no provocado
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از بی دلیل
تصویر بی دلیل
gratuito, inutilmente, non provocato
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از بی دلیل
تصویر بی دلیل
gratuito, desnecessariamente, não provocado
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از بی دلیل
تصویر بی دلیل
多余的 , 不必要地 , 无缘无故的
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از بی دلیل
تصویر بی دلیل
niepotrzebny, niepotrzebnie, bez powodu
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از بی دلیل
تصویر بی دلیل
безпідставний , непотрібно
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از بی دلیل
تصویر بی دلیل
निराधार , अनावश्यक रूप से , बिना कारण
دیکشنری فارسی به هندی